بُرشی از کتاب «مدافع بانو»| مال حلال گم نمی‌شه!

در قسمتی از کتاب «مدافع بانو» که حاوی خاطراتی از زمانه شهید مدافع حرم «مهدی ثامنی راد» است، می‌خوانید: «آقامهدی تند و تیز به طرف در حیاط رفت. سارا هم پشت سرش. آقامهدی سری تکان داد و گفت: «موتورو بردن.» سارا با ناراحتی گره‌ای میان ابروهایش انداخت. وسیله زیر پات همون موتور بود. همه جا هم که با همون موتور می رفتی. اصلاً خودت بهم گفتی که این موتور شده عصای دستت.ولی الان باید بریم سفر. این سفر برای ما خیلی واجبه. چون قراره یه عده خوشحال بشن. اون آدما الان بعد از خدا امیدشون به ماست. موتور هم اگه خدا بخواد پیدا می‌شه. آقاجونم همیشه می‌گه: مال حلال برمی گرده سرجاش.»

بُرشی از کتاب «مدافع بانو»|

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، کتاب مدافع بانو روایت‌هایی از زندگی شهید مدافع حرم «مهدی ثامنی‌راد» می‌پردازد. این کتاب به قلم «فاطمه بگزاده» نگاشته شده است و توسط «نشر شاهد» منتشر شده است.

این کتاب بنا دارد گوشه‌ای از رشادت‌ها و فداکاری‌های شهید را به صورت روایت داستانی روایت می‌کند. 
 
برشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:
 
مال حلال گم نمیشه!
 
عطر و بوی جوانه‌های تازه روی درختان بلند خیابان، نوید می‌داد که بهار سال 1389 با یک دنیا گل و سبزه و تعطیلی 13 روزه در راه است. خیلی‌ها برنامه‌ریزی می‌کردند برای رفتن به مسافرت. خیلی‌ها هم برنامه‌شان دید و بازدید اقوام بود. مردم مشغول خرید شکلات و شیرینی و آجیل بودند. بچه‌ها با شور و شوق همراه پدر و مادرشان در پی خرید کفش و لباس بودند.
سارا چند تکه لباس خودش و مهدی را داخل ساکت کوچکی گذاشت. مشغول جمع و جور کردن خانه بود که مهدی با نان تازه از راه رسید:
- این نون تازه رو هم بذار کنار باقی خوراکی‌ها.
- دستت درد نکنه. عجب عطر و بویی هم داره. بوی زندگی می‌ده.
مشغول حرف زدن بودند که آقامهدی مثل برق گرفته‌ها از جایش بلند شد. سارا با تعجب نگاهش کرد:
- چی شده؟ چرا یهو بلند شدی؟
آقامهدی تند و تیز به طرف در حیاط رفت. سارا هم پشت سرش. آقامهدی سری تکان داد و گفت: «موتورو بردن.» سارا با ناراحتی گره‌ای میان ابروهایش انداخت. آقامهدی داخل خانه شد:
- یادش بخیر، این موتور رو با خواهرم مژگان خریدیم. اون موقع‌ها که توی بسیج فعالیت می‌کرد هر چند ماه تو حسابش پول واریز می‌کردند. پولامون رو گذاشتیم روی هم و این موتور رو خریدیم.
سارا نگاهی به ساک انداخت و پرسید: «پس دیگه مسافرت نمی‌ریم؟»
مهدی چهره حق به جانبی به خودش گرفت:
- نه، چرا مسافرت رو لغو کنیم! زنگ زدم آژانس بیاد تا نزدیک اتوبوس‌ها بریم.
سارا با تعجب نگاهش کرد:
- وسیله زیر پات همون موتور بود. همه جا هم که با همون موتور می رفتی. اصلاً خودت بهم گفتی که این موتور شده عصای دستت.
- بله خانم گفتم، ولی الان باید بریم سفر. این سفر برای ما خیلی واجبه. چون قراره یه عده خوشحال بشن. اون آدما الان بعد از خدا امیدشون به ماست. موتور هم اگه خدا بخواد پیدا می شه. آقاجونم همیشه می گه: مال حلال برمی گرده سرجاش.
سارا مقداری خوراکی هم داخل ساک گذاشت. استکان را از قوری روی اجاق پُر کرد از چای خوش رنگ و کنار دست همسرش گذاشت. آقامهدی نگاهی به ساک انداخت و پرسید: «همه چی آماده‌س؟ زنگ بزنم آژانس بیاد؟» سارا جواب داد: «بله. با اینکه از گم شدن موتور نگرانم، ولی از طرفی هم خوشحالم که با هم می‌ریم سفر.» آقامهدی پرسید: «به خانواده‌هامون گفتنی که داریم می‌ریم مسافرت؟»
 
انتهای پیام/
برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده